ساعت ۳ بلیط برگشت گرفته بودم و باید قبل حرکت کارهایم را انجام میدادم؛ اما با خودم عهد بسته بودم حتما به گلزار شهدا بروم. گلزار مثل همیشه شلوغ بود؛ بعد از مزار حاج قاسم به سمت مزار شهدای تروریستی رفتم.
خانوادۀ شهید اهلسنت افغانستانی بر سر مزار نشسته بودند و بیصدا اشک میریختند. نزدیکتر شدم؛ صدای تذکر دختر خانم را شنیدم که میگفت: «برای خدا هم شده از ما فیلم نگیرید.» اما خیلی کسی توجه نمیکرد و کار خودشان را انجام میدادند.
روی سنگ قبر چند شمع گذاشتند. چند جعبه خرما هم دادند دست پسربچهای که بعدا متوجه شدم فرزند شهید است. گفتند ببر سر مزار حاج قاسم و پخشش کن.
کنار دخترخانم نشستم و پرسیدم چه نسبتی با شهید دارد؛ گفت مادر و دو خواهرش شهید شدهاند. پرسیدم: دوست ندارید مصاحبهای گرفته شود و در مورد شهدایتان صحبت کنید؟ گفت: نه؛ در فرهنگ ما خوب نیست. خودش شروع کرد به گلایه از اطرافیانش: «خیلیها زخم زبان میزنند که "شماها آن روز برای تفریح به مزار رفته بودید" در حالیکه ما هر جمعه بر سر مزار حاج قاسم میآمدیم؛ از کوچک تا بزرگمان حاج قاسم را دوست داریم. گفتم: برای اینکه این حرفها را نزنند، بهتر است در مورد شهدایتان حرف بزنید؛ نگذارید غریب بمانند. گفت: مصاحبه که نمیشود، اما اگر دوست دارید بیشتر حرف بزنیم، ما هر جمعه اینجاییم.
در تمام مدتی که کنارشان نشسته بودم، با خودم فکر کردم چرا این همه مهاجری که آن روز از مهمانشهرهای کرمان، بردسیر و رفسنجان به گلزار آمده بودند شهید نشدند و قرعۀ شهادت به نام این ۱۴ مهاجر اهلسنت افتاد؟ اینها قرار است چه درسی به ما بدهند؟ قرار است چه تلنگری به ما زده شود؟